کتاب شگفت انگیز EBooKMagic نسخه دی ماه ۹۰ – جاوا و آندروید
کتاب شگفت انگیز EBooKMagic نسخه دی ماه ۹۰ – جاوا و آندروید
هیچ وقت عادت نداشتم وقتی دو نفر با هم حرف می زنند، گوش بایستم. ولی یک شب دیر وقت به خانه برگشتم و از حیاط رد می شدم که اتفاقی صدای گفتگوی همسرم با پسر کوچکم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم.
ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟»
و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.»
همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.»
من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم.
برای این ساعت از سایت پسرخاله ۸ داستان زیبا و خواندنی جدید با نام های [ کمک به رقبا - گروه ۹۹ - معنای دوم عشق... - جواب زیبا - در انتظار شکوفایی, زیبایی و باروری - سقراط... - بشنو و باور نکن - ماجرای استاد و شاگرد ] دیماه ۹۰ رو براتون آماده کرده ام. امیدوارم از این داستان ها خوشتون بیاد.
روزی او به من تلفنی خبر داد که یکی از فرزندانش ۱۰۵ درجه ی فارنهایت تب دارد و من از او خواهش کردم که فرزندش را پیش من بیاورد. پس از چندی او به همراه فرزندش به مطب من آمد. من کودک را معاینه کردم و هیچ مشکلی در او ندیدم، با این حال دوباره او را معاینه کردم ولی باز هم اثری از بیماری در او نیافتم. با ناامیدی به خانم بیکر نگاه کردم. او هم به فرزند بیمارش نگاه کرد و متوجه شد که این کودک را اشتباهی آورده و فرزند دیگرش بیمار بوده است. من خندیدم و گفتم که به خانه برگردد و کودک بیمار را بیاورد!
هرگز نمی دانید کار ساده ی مهرآمیز چه شادمانی بزرگی را به ارمغان می آورد.
بری آبل
برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم.
وقتی دوستم،راب،به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت،تصمیم گرفتم همراهش بروم.فروشنده ساندویچ را طبق خواسته ی راب درست کرد.اما وقتی راب خواست پول غذا را بپردازد،هر دو تعجب کردیم.
فروشنده گفت:«من امروز خیلی خوشحال هستم.لازم نیست پول بدهید.این غذا هدیه من به شماست.»
تشکر کردیم،نزد دوستان مان رفتیم و مشغول خوردن غذا شدیم.همان طور که غذا می خوردیم و حرف می زدیم،متوجه مردی شدم که تنها در نزدیکی ما نشسته بود و نگاه مان می کرد.معلوم بود مدت هاست حمام نرفته است.فکر کردم مرد آواره ای است و توجهی به او نکردم.
غذای مان تمام شد و به راه افتادیم.اما وقتی من و راب به طرف سطل زباله رفتیم تا کیسه مان را در آن بیندازیم،صدایی به من گفت:«داخل سطل غذا هست؟»
صدای همان مردی بود که نگاه مان می کرد.نمی دانستم چه بگویم.«نه،تمام غذاها را خوردیم.»
«اوه.»